محمد صادق محمد صادق ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

تولد یک رویا

به تماشا ...

هیچ نگاهی در آرامش ِ نگریستن ، به دریا نمی رسد ، تو را با خود می برد.با هر موجش تازه می شوی و با تمام آشوبی که در دل دارد تو را رام می کند و من، یکی،با دیدن آن است  که از دنیای خود فارغ می شوم ، یکی با تماشای تو ... وقتی که محو تماشای تو هستم آسمان هم سکوت کرده است برایم . آنوقت که در ماشین بازی ها و عروسک بازیهای کودکانه ات غرق شده ای ، آنوقت که به زبان خودت نــانــا میکشی(نقاشی)، فضایی اختیار کرده ای که به دنیایش نمی فروشی .گاه محدوده ات مرا به یاد قلمرو شیرهای بیشه می اندازد اما همین که به سیمای معصومانه و قد و بالای کوچکت نگاه می کنم یاد آهوان خال خالی خرامان دشت، روحم را به خنده می دارد.مادری ام قلقلک میشود . و ...
22 آذر 1391

بادکنک ...

آرزوهای کودکی هم لطیف اند ... مثل همان آب و رنگش ... مثل همان دنیای کوچک مخملی اش . بادکنک فروش، مردِ خوبِ آرزوهای کودکی؛بادکنک آن هم رنگ زردش از بهترین بازیهای مادر. نمی دانم آن زمان ها علتش چه بود اما اگر بادکنک ات می ترکید و تو با چشمانی خیس، به سمت مغازه بقالی محل می دویدی گاه آسان نبود یافتن یک بادکنک دیگر ... چه رسد به زرد. اصلا کودکی ما اینهمه وفور نبود. باور کن راست می گویم نازنینم . خیلی چیزها به راحتی آنچه که امروز در دسترس اند یافت نمی شد ... خوب شد که تو بَعد ِ من آمدی جان مادر! چه خیالها که با آن برای خود نمی بافتم ،سفر به دور دنیا که اعتراف می کنم بارها و بارها میسر شده بود اما تنها در عالم خیال،نقاشی کشیدن رویش با ماژ...
11 آذر 1391
1